یه بار اصفهان رفته بودم . کنار سی و سه پل نشسته بودم
. نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله
گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد . بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی
اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش
تکان نخورد . دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد .
به
عادت همیشگی ، دستم را که خا لی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس
کند چیزی برایش دارم . بلافاصله به سویم حـرکت کرد . در همین لحظه پدرش که
گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در
مشتم قرار داد . بچه آمد و شکلات را گرفت . به پدرش گفتم من قصد اذیت او را
نداشتم .
گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است.
کار تو باعث میگردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند .