loading...
سرباز ایتک بلوچستان
عبدالستار ملک ریسیی بازدید : 276 چهارشنبه 22 خرداد 1392 نظرات (0)

حکایت اول : شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.
ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .
وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد
شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم !
ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند...
مرشد مي گويد: تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .

حکایت دوم :

رام كنندگان حيوانات سيرك براي مطيع كردن فيلها از ترفند ساده اي استفاده مي كنند.زماني كه حيوان هنوز بچه است، يكي از پاهاي او را به تنه درختي مي بندند. حيوان جوان هر چه تلاش مي كند نمي تواند خود را از بند خلاص كند اندك اندك اي عقيده كه تنه درخت خيلي قوي تر از اوست در فكرش شكل مي گيرد.وقتي حيوان بالغ و نيرومند شد ،كافي است شخصي نخي را به دور پاي فيل ببندد و سر ديگرش را به شاخه اي گره بزند. فيل براي رها كردن خود تلاشي نخواهد كرد .پاي ما نيز ، همچون فيلها،اغلب با رشته هاي ضعيف و شكننده اي بسته شده است ، اما از آنجا كه از بچگي قدرت تنه درخت را باور كرده ايم، به خود جرات تلاش كردن نمي دهيم، غافل از اينكه : براي به دست آوردن آزادي ، يك عمل جسورانه كافيست .


حکایت سوم :

مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود .مسافر فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم .
مسافر گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟
مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني
زائوچي در مورد اين داستان مي گويد : خردمند كسي است كه وقتي مجبور شود بتواند موقعيتش را ترك کند .


حکایت چهارم :

مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند .زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است .او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است همان پول گلدان ساده را مي گيري؟
فروشنده گفت: من هنرمندم . قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است .


حکایت پنجم :

در روم باستان، عده اي غيبگو با عنوان سيبيل ها جمع شدند و آينده امپراتوري روم را در نه كتاب نوشتند.سپس كتابها را به تيبريوي عرضه كردند . امپراطور رومي پرسيد : بهايشان چقدر است؟
سيبيل ها گفتند: يكصد سكه طلا
تيبريوس آنها را با خشم از خود راند سيبيل ها سه جلد از كتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند: قيمت همان صد سكه است !
تيبريوس خنديد و گفت:چرا بايد براي چيزي كه شش تا و نه تايش يك قيمت دارد بهايي بپردازم؟
سيبيل ها سه جلد ديگر را نيز سوزاندند و با سه كتاب باقي مانده برگشتند و گفتند:قيمت هنوز همان صد سكه است .
تيبريوس با كنجكاوي تسليم شد و تصميم گرفت كه صد سكه را بپردازد . اما اكنون او مي توانست فقط قسمتي از آينده امپراطوريش را بخواند .
مرشد مي گويد: قسمت مهمي از درس زندگي اين است كه با موقعيتها چانه نزنيم

 

عبدالستار ملک ریسیی بازدید : 556 چهارشنبه 03 خرداد 1391 نظرات (0)

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم.جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا...

 پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند!

جوان با اشاره... به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد... پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند! پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

 جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟ افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،

 پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!

               

در شهر مرو خیاطی بود، در نزدیکی گورستان دکانی داشت و کوزه ای در میخی آویخته بود و هر جنازه ای که در آن شهر تشییع می شد سنگی در کوزه می انداخت و هر ماه حساب آن سنگ ها را داشت که چند نفر در آن شهر فوت کرده اند.

از قضا خیاط بمرد و مردی به طلب به در دکان او آمد.

در را بسته دید و از همسایه خیاط پرسید که او کجاست. همسایه گفت : خیاط نیز در کوزه افتاد!

             

پادشاهی از حکیمی طلب نصیحت کرد. حکیم گفت: از تو مسئله ای پرسم بی نفاق جواب می گویی؟ زر را دوست تر داری یا خصم را؟

گفت: زر را. گفت: چون است که آن را که دوست تر می داری این جا می گذاری و آنچه دوست نمی داری با خود می بری؟

پادشاه بگریست و گفت: نیکو پند دادی...

          

روزی سگی در پی آهویی می دوید، آهو روی عقب کرد و گفت: ای سگ رنج بیهوده به خود راه مده که به من نخواهی رسید زیرا که تو در پی استخوان می دوی و من در پی جان و طالب استخوان هرگز به طالب جان نمی رسد.

               

دزدی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود ودعایی نیز پیوست آن بود... آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ،مال او را حفظ میکند ... من دزد مال او هستم ، نه دزد دین او... اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت ، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است. 

           

عبدالستار ملک ریسیی بازدید : 662 جمعه 22 اردیبهشت 1391 نظرات (15)

                 جوانی در جستجوی شانس / حکایت زیبا

روزی جوانی که از بخت بد خود شکایت داشت، به دنبال شانس خود راه افتاد. در حین جستجو به یک شیری رسید.
شیر از او پرسید که به دنبال چه می گردی؟ شخص در جواب گفت که به دنبال شانس هستم تا خوش شانس شوم.
شیر گفت: من نیز خواهشی دارم، اگر شانس را یافتی، دلیل سردرد مرا هم از وی سوال کن. شخص قبول می کند و به جستجویش ادامه می دهد...
او رفت و رفت تا به سرزمین ویرانی رسید، پادشاه به محض دیدن آن شخص از او پرسید: به دنبال چه روان هستی؟ جوان جواب گفت شانس را می جویم. پادشاه گفت: من هم در اداره امور ممالک خویش عاجز مانده ام، لطفا اگر شانس را دیدی چاره کار من را نیز جویا شو! مرد جوان قبول کرد و به مسیر خود ادامه داد.
در ادامه راه با درختی برخورد نمود که میوه هایش همه تلخ بودند. درخت نیز پس از فهمیدن مقصد جوان، خواهش کرد به محض دیدن شانس چاره مشکل او را نیز بپرسد.
بعد از مدتها جستجو بالاخره مرد جوان شانس را یافت و پیغام یکایک دیدار کننده ها را بازگو نمود و دلیل هر مشکل را نیز به خاطر سپرد. همچنین شانس به او قول داد که از این به بعد خوش شانس خواهد بود. مرد با خوشحالی مسیر برگشت را پیمود تا به درخت رسید و برای درخت تعریف کرد که چون گنجی زیر ریشه های او پنهان است میوه هایش تلخ، شده است. درخت خواهش کرد که لطف کن و گنج را برای خود بردار، تا طعم میوه های من هم شیرین گردد.
ولی جوان با پوزخند گفت: من دیگر انسان خوش شانسی هستم و نیازی به گنج ندارم.
او رفت و رفت و دید پادشاه نیز منتظر اوست. بعد از تعریف ماجرای درخت، به پادشاه گفت: تو یک زن هستی و باید ازدواج کنی تا بتوانی امورات ممالک خود سامان دهی. پادشاه زن که رازش را بر ملا می دید و به درستی حرف جوان ایمان آورد، کمی فکر کرد و از جوان خواست تا با او ازدواج کند و با کمک هم به امور پادشاهی رسیدگی کنند. ولی مرد جوان قبول نکرد و گفت: من انسان خوش شانسی هستم و نیازی به پادشاهی ندارم و رفت. در انتهای راه به شیر رسید که از سردرد به خود می پیچید. برای او هم با آب و تاب ماجرای شانس، درخت و پادشاه را تعریف نمود و گفت چاره سردرد تو نیز خوردن مغز آدم احمق است، همین و قصد رفتن کرد. شیر هم لحظه ای فکر کرد و به سمت جوانک احمق حمله برد و مغزش را برای درمان سردردش بلعید و به سرعت سردردش خوب شد.

عبدالستار ملک ریسیی بازدید : 485 پنجشنبه 21 اردیبهشت 1391 نظرات (8)
ما يك رفيقي داشتيم كه از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود(ديگر حسابش را بكنيد كه او كي بود) اين بنده خدا به خاطر مشكلات زيادي كه داشت نتوانست درس بخواند و در دبيرستان درس را طلاق داد و رفت سراغ زندگيش. زده بود توي كار بنائي و عملگي ساختمان (از همين كارگرهائي كه كنار خيابان مي ايستند تا كسي براي بنائي بيايد دنبالشان)
 
از اينجاي داستان به بعد را خود اين بنده خدا تعريف مي كند:
 
يه روز صبح زود زدم بيرون خيلي سرحال و شاد. با خودم گفتم امروز چهل، پنجاه هزار تومن كار ميكنم. حالا ببين! اگه كار نكردم! نشونت ميدم! (اين گفتگو ها را دقيقا با خودش بود!!) خلاصه كنار خيابون مثل هميشه منتظر بوديم تا يه ماشين نگه داره و مثل مور و ملخ بريزيم سرش كه ما رو انتخاب كنه. يه دفعه ديديم يه خانم سانتال مانتال با يه پرشياي نقره اي نگه داشت اولش همه فكر كرديم ميخواد آدرس بپرسه واسه همينم كسي به طرف ماشينش حمله نكرد. ولي يهو ديدم از ماشين پياده شد و يه نگاه عاقل اندر سفيهي به كارگرها انداخت و با هزار ناز و ادا به من اشاره كرد گفت شما! بيايد لطفا! من داشتم از فرط استرس شلوار خودم را مورد عنايت قرار مي دادم. رسيدم نزديكش كه بهم گفت: ميخواستم يه كار كوچيكي برام انجام بديد. من كه حسابي جا خورده بود گفتم خواهش مي كنم در خدمتم.
 
سوار شديم رفتيم به سمت خونه ش. تو راه هي با خودم مي گفتم با قيافه اي كه اين خانم داره هيچي بهم نده حداقل شصت، هفتاد تومن رو بهم ميده! آخ جون عجب نوني امروز گيرم اومد. ديدي گفتم امروز كارم مي گيره؟ حالت جا اومد داداش؟! (مكالمت دروني ايشان است اينها!)
 
وقتي رسيديم خونه بهم گفت آقا يه چند لحظه منتظر بمونيد لطفا.
 
بعد با صداي بلند بچه هاشو صدا كرد: رامتين! پسرم! عسل! دختر عزيزم! بيايد بچه ها كارتون دارم!
 پيش خودم مي گفتم با بچه هاش چي كار دار ديگه؟ البته از حق نگذريم بچه هاش هم مودب بودن هم هلو!!
 بچه هاش كه اومدن با دست به من اشاره كرد و به بچه هاش گفت: بچه هاي گلم اين آقا رو مي بينيد؟ ببينيد چه وضعي داره! دوست داريد مثل اين آقا باشيد؟ شما هم اگر درس نخونيد اينطوري مي شيدا! فهميديد؟! آفرين بچه هاي گلم حالا بريد سر درستون!
 بچه هاش هم يه نگاه عاقل اندر احمقي! به من انداختن و گفتن چشم مامي جون! و بعد رفتند.
 بعد زنه بهم گفت آقا خيلي ممنون لطف كرديد! چقدر بدم خدمتتون؟
 منم كه حسابي كف و خون قاطي كرده بودم گفتم:
 - همين؟
 گفت:
 - بله
 گفتم:
 - ميخوايد يه عكس از خودم بهتون بدم اگر شبا خوابشون نبرد بهشون نشون بديد تا بترسن و بخوابن؟
 گفت:
 - نه ممنونم نيازي نيست! فقط شما معمولا همون اطراف هستيد ديگه؟!!
 گفتم:
 - خانم شما آخر ديگه آخرشي ها!
 گفت: خواهش مي كنم لطف داريد آقا!! اگر ممكنه بگيد چقدر تقديمتون كنم؟
 منم كه انگار با پتك زده باشن تو سرم گيج گيج شده بودم و گفتم: شما كه با ما همه كار كرديد خب يه قيمت هم رومون بذاريد و همون رو بديد ديگه! زنه هم پنج هزار تومن داد و گفت نياز نيست بقيه ش رو بدي بذار تو جيبت لازمت ميشه!
نتيجه گيري اخلاقي: اگه درس نخونيد مثل رفيق ما ميشيدا

عبدالستار ملک ریسیی بازدید : 745 جمعه 08 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

حکایت آموزنده

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست، شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه، این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر، دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید. چون نمی توانید از گودال خارج شوید، به زودی خواهید مرد.
بالاخره یکی از دو قورباغه، تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. او بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار. اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرون آمد، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند:«مگر تو حرفهای ما را نشنیدی؟»
معلوم شد قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرده دیگران او را تشویق می کنند.
عبدالستار ملک ریسیی بازدید : 683 جمعه 25 فروردین 1391 نظرات (1)

حکایتی ناب وبسیار زیبا


مردي بود بسيار متمكن و پولدار. روزي به كارگراني براي كار در باغ نياز داشت.

  بنابراين، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد، تا كارگراني را براي كار جمع كند. پيشكار رفت و همه كارگران موجود در ميدان شهر را جمع كرد و آورد و آنها در باغ به كار مشغول شدند. كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند. روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند.
 
گرچه اين كارگران تازه، غروب بود كه رسيدند، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد. شبانگاه ،هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود، او همه كارگران را گرد آورد و به همه آنها دستمزدي يكسان داد. بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتنـد:
 
«اين بي انصافي است. چه مي كنيد، آقا؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند. بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند. آنها كه اصلاً كاري نكرده اند.» مرد ثروتمند خنديد وگفت: «به ديگران كاري نداشته باشيد. آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است؟» كارگران يكصدا گفتند: «نه، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد، بيشتر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است. با وجود اين، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم.» مرد دارا گفت: «من به آنها پول داده ام، زيرا بسيار دارم. من اگر چند برابر اين نيز بپردازم، چيزي از دارائي من كم نمي شود.
 
من از استغناي خويش مي بخشم. شما نگران اين موضوع نباشيد. شما بيش از توقعتان مزد گرفته ايد، پس مقايسه نكنيد. من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن، بسيار دارم.
 
من از سر بي نيازيست كه مي بخشم.» مسيح گفت: «بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت ميكوشند. بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند. بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است، پيدايشـان مي شـود. امـا همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند.» شما نمي دانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد، بلكه دارائي خويش را مي نگرد. اوبه غناي خود نگاه مي كند، نه به كار ما. از غناي ذات الهي، جز بهشت نمي شكفد. بايد هم اينگونه باشد. بهشت، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است.


درباره ما
Profile Pic
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ،به سايت سرباز ایتک بلوچستان خوش آمديد . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما در بهتر شدن كيفيت مطالب وب سایت ياري رسانيد . براي سريع تر رسيدن به مطلب مورد نظر از آرشيو موضوعي استفاده كنيد همچنين . براي تبادل لينك هم ما را سرباز ایتک بلوچستان لینک کنید و خبرم کنی تا وب شما را لینک کنم و هر هفته با بهترین مطالب و عکس بروز میشه ادرس سایت http://sarbazitk.10r.ir/درضمن بحثهای سیاسی و مذهبی جدا خوداری کنید وب سایت زیر نظر جمهوری اسلامی می باشد با سپاس فراوان عبدالستار ملک ریسیی...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    میزان رضایت شما از موضوع وب سایت چیست
    تبلیغات شما
    کارت پستال درخواستی طراحان - سفارش از شما ، طراحی با ما
    دانلود آهنگ بلوچی

    آمار سایت
  • کل مطالب : 569
  • کل نظرات : 1443
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 53
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 30
  • بازدید امروز : 64
  • باردید دیروز : 40
  • گوگل امروز : 5
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 760
  • بازدید ماه : 1,935
  • بازدید سال : 48,324
  • بازدید کلی : 633,503