loading...
سرباز ایتک بلوچستان
عبدالستار ملک ریسیی بازدید : 507 جمعه 05 خرداد 1391 نظرات (2)

در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و ...

برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.

وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم.

جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...

بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی ...

عبدالستار ملک ریسیی بازدید : 487 پنجشنبه 21 اردیبهشت 1391 نظرات (2)

فرق احمق و ديوانه


اتومبيل مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يك تيمارستان پنچر شد و راننده مجبور شد همانجا به تعويض لاستيك آن بپردازد.

هنگامي كه آن مرد سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهره‌هاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آنها را به درون جوي آب انداخت و آب مهره‌ها را برد. مرد حيران مانده بود كه چكار كند. او تصميم گرفت كه ماشينش را همانجا رها كند و براي خريد مهره چرخ برود. در اين حين، يكي از ديوانه‌ها كه از پشت نرده‌هاي حياط تيمارستان، نظاره‌گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:

از 3 چرخ ديگر ماشين، از هر كدام يك مهره بازكن و اين لاستيك را با 3 مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسي!

آن مرد اول توجهي به اين حرف نكرد، ولي بعد كه با خودش فكر كرد، ديد راست مي گويد و بهتر است همين كار را بكند. پس به راهنمايي او عمل كرد و لاستيك زاپاس را بست. هنگامي كه خواست حركت كند رو به آن ديوانه كرد و گفت: "خيلي فكر جالب و هوشمندانه‌اي داشتي، پس چرا تو را توي تيمارستان انداختنت؟"

ديوانه لبخندي زد و گفت: من اينجام چون ديوانه‌ام، ولي احمق كه نيستم!

عبدالستار ملک ریسیی بازدید : 626 پنجشنبه 21 اردیبهشت 1391 نظرات (1)

           دو كــــــــــــوزه


در افسانه اي هندي آمده است كه مردي هر روز دو كوزه بزرگ آب به دو انتهاي چوبي مي بست، چوب را روي شانه اش مي گذاشت و براي خانه اش آب مي برد.
يكي از كوزه ها كهنه تر بود و ترك هاي كوچكي داشت. هر بار كه مرد مسير خانه اش را مي پيمود نصف آب كوزه مي ريخت.
مرد دو سال تمام همين كار را مي كرد. كوزه سالم و نو مغرور بود كه وظيفه اي را كه به خاطر انجام آن خلق شده به طور كامل انجام مي دهد. اما كوزه كهنه و ترك خورده شرمنده بود كه فقط مي تواند نصف وظيفه اش را انجام دهد.

هر چند مي دانست آن ترك ها حاصل سال ها كار است.
كوزه پير آنقدر شرمنده بود كه يك روز وقتي مرد آماده مي شد تا از چاه آب بكشد تصميم گرفت با او حرف بزند: "از تو معذرت مي خواهم.
تمام مدتي كه از من استفاده كرده اي فقط از نصف حجم من سود برده اي و فقط نصف تشنگي كساني را كه در خانه ات منتظرند فرو نشانده اي"
مرد خنديد و گفت: "وقتي برمي گرديم با دقت به مسير نگاه كن" موقع برگشت كوزه متوجه شد كه در يك سمت جاده در سمت خودش، گل ها و گياهان زيبايي روييده اند.
مرد گفت: "مي بيني كه طبيعت در سمت تو چقدر زيباتر است؟ من هميشه مي دانستم كه تو ترك داري و تصميم گرفتم از اين موضوع استفاده كنم.
اين طرف جاده بذر سبزيجات و گل پخش كردم و تو هم هميشه و هر روز به آنها آب مي دادي.
به خانه ام گل برده ام و به بچه هايم كلم و كاهو داده ام. اگر تو ترك نداشتي چطور مي توانستي اين كار را انجام دهي ؟!"

عبدالستار ملک ریسیی بازدید : 577 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)
بزرگترین افتخار
پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد.
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
عبدالستار ملک ریسیی بازدید : 420 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (0)

اگر یک قورباغه تیزهوش وشاد را بردارید وداخل یک  ظرف  آب جوش بیندازید قورباغه چه کار می کند؟
بیرون می پرد!درواقع قورباغه فورا به این نتیجه می رسد که لذتی در کار نیست وباید برود!

حالا اگر همین قورباغه یا یکی از فامیلهایش را بردارید وداخل یک ظرف آب سرد بیندازید وبعد ظرف را روی اجاق بگذارید وبتدریج به آن حرارت بدهید قورباغه چه کار می کند؟
استراحت میکند…چند دقیقه بعد به خودش می گوید:ظاهرا آب گرم شده است وتا چشم به هم بزنید یک قورباغه آب پز آماده است.

نتیجه اخلاقی داستان!

زندگی به تدریج اتفاق می افتد.ماهم می توانیم مثل قورباغه داستانمان ابلهی کنیم وبه گرمای تدریجی آب عادت کنیم و وقت را از دست بدهیم وناگهان ببینیم که کار از کار گذشته است .همه ما باید نسبت به جریانات زندگی مان آگاه وبیدار باشیم.

سوال؟
اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید وببینید که بیست کیلو چاق شده اید نگران نمی شوید؟
البته که می شوید!سراسیمه به بیمارستان تلفن می زنید :الو ،اورژانس ،کمک،کمک ،من چاق شده ام !
اما اگر همین اتفاق ب
ه تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه،یک کیلو ماه آینده و…آیا بازهم همین عکس العمل را نشان می دهید؟نه!با بی خیالی از کنارش می گذرید.
برای کسانی که  ورشکسته می شوند ،اضافه  وزن  می آورند یا طلاق  میگیرند  یا آخر ترم  مشروط  می شوند! این حوادث دفعتا اتفاق نمی افتد یک ذره امروز،یک ذره فردا وسر انجام یک روز هم انفجار و سپس می پرسیم :چرا این اتفاق افتاد؟
زندگی ماهیت انبار شوندگی دارد.هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزو
ده می شود، مثل قطره های آب که صخره های سنگی را می فرساید.

اصل قورباغه ای به ما هشدار می دهد که مراقب شرایطی که به آن عادت می کنید باشید!ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم :به کجا دارم می روم؟آیا من سالمتر، مناسبتر، شادتر و از سال گذشته ام هستم؟ واگر پاسخ منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم.

برگرفته از کتاب ارزشمند آخرین راز شاد زیستن
نوشته آندره متیوس

عبدالستار ملک ریسیی بازدید : 519 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (5)
كفش هاي طلايي
            تا كريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه
            كريسمس روزبه روز بيشتر مي شد . من هم به فروشگاه رفته بودم و براي
            پرداخت پول هدايايي كه خريده بودم ، در صف صندوق ايستاده بودم .
            جلوي من دو بچه كوچك ، پسري 5 ساله و دختري كوچكتر ايستاده بودند .
            پسرك لابس مندرسي بر تن داشت ، كفشهايش پاره بود و چند اسكناس را در
            دستهايش مي فشرد .
            لباس هاي دخترك هم دست كمي از مال برادرش نداشت ولي يك جفت كفش نو در
            دست داشت . وقتي به صندوق رسيديم ، دخترك آهسته كفشها را روي پيشخوان
            گذاشت . چنان رفتار مي كرد كه انگار گنجينه اي پر ارزش را در دست دارد
            .
            صندوقدار قيمت كفشها را گفت :«  6 دلار » .
            پسرك پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت .
            بعد رو به خواهرش كرد و گفت : « فكر كنم بايد كفشها را بگذاري سر جايش
            ... »
            دخترك با شنيدن اين حرف به شدت بغض كرد و با گريه گفت : « نه !نه! پس
            مامان تو بهشت با چي راه بره ؟ »
            پسرك جواب داد : « گريه نكن ، شايد فردا بتوانيم پول كفشها را در
            بياوريم . »
            من كه شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از كيفم بيرون آوردم و به
            صندوقدار دادم .
            دخترك دو بازوي كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادي گفت : « متشكرم
            خانم ... متشكرم خانم »
            به طرفش خم شدم و پرسيدم : «منظورت چي بود كه گفتي : پس مامان تو بهشت
            با چي راه بره ؟ »
            پسرك جواب داد : « مامان خيلي مريض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از
            عيد كريسمس به بهشت بره ؟ »
            دخترك ادامه داد : « معلم ما گفته كه رنگ خيابانهاي بهشت طلايي است ،
            به نظر شما اگه مامان با اين كفشهاي طلايي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه
            ، خوشگل نمي شه ؟ »
            چشمانم پر از اشك شد و در حالي كه به چشمان دخترك نگاه مي كردم ، گفتم
            : « چرا عزيزم ، حق با تو است ، مطمئنم كه مامان شما با اين كفشها تو
            بهشت خيلي قشنگ ميشه ! »
        كتاب « نشان لياقت عشق »‌


درباره ما
Profile Pic
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ،به سايت سرباز ایتک بلوچستان خوش آمديد . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما در بهتر شدن كيفيت مطالب وب سایت ياري رسانيد . براي سريع تر رسيدن به مطلب مورد نظر از آرشيو موضوعي استفاده كنيد همچنين . براي تبادل لينك هم ما را سرباز ایتک بلوچستان لینک کنید و خبرم کنی تا وب شما را لینک کنم و هر هفته با بهترین مطالب و عکس بروز میشه ادرس سایت http://sarbazitk.10r.ir/درضمن بحثهای سیاسی و مذهبی جدا خوداری کنید وب سایت زیر نظر جمهوری اسلامی می باشد با سپاس فراوان عبدالستار ملک ریسیی...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    میزان رضایت شما از موضوع وب سایت چیست
    تبلیغات شما
    کارت پستال درخواستی طراحان - سفارش از شما ، طراحی با ما
    دانلود آهنگ بلوچی

    آمار سایت
  • کل مطالب : 569
  • کل نظرات : 1443
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 53
  • آی پی امروز : 64
  • آی پی دیروز : 81
  • بازدید امروز : 183
  • باردید دیروز : 153
  • گوگل امروز : 5
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 562
  • بازدید ماه : 1,778
  • بازدید سال : 31,482
  • بازدید کلی : 616,661